{magic love}
فصل دوم پارت ۲
یک دختر به همراه استاد مارکیز وارد کلاس شد. آن دختر مثل یک آفتاب گردان بود. موهایی زرد و چشمانی قهوه ای داشت.
استاد مارکیز: سلام بچه ها! خوشحالم که دوباره میبینمتون. امیدوارم که سال خوبی رو باهم شروع کنیم و به پایان برسونیم.
و بعد به دختر اشاره کرد و ادامه داد:
ایشون امیلیا مورفی هستند و قراره از این به بعد همکلاسی شما باشند. امیلیا خودتو معرفی کن.
امیلیا: سلام به همگی ! من امیلیا هستم و از دیدنتون خوشبختم.
استاد مارکیز: خوش اومدی امیلیا ، برو اونجا بشین.
استاد مارکیز به ته کلاس اشاره کرد. امیلیا به سمت انجا رفت و نشست.
استاد مارکیز: خب امروز چون روز اوله نمیخوام بهتون سخت بگیرم، پس...
لوکاس: پس بریم تو حیاط!
استاد مارکیز: بله میخواستم همینو بگم.
همه بچه ها با دوستانشان به حیاط رفتند.
داخل حیاط:
آریان: آزاله زود باش بگو ببینم رابطت با ایان چطوره؟
آزاله: خیلی عالیه!
آلوینا: چه خوب!
ایلا: بچه ها یچیزی. منم قراره به زودی نامزد کنم.
الیزابت: اوه واقعا! با کی؟!
ایلا: با ویلیام
آتنه: انیدورام مثل آزاله خوشبخت شی!
ایلا: ممنون!
آنجلنا: الان باهم حرف میزنید؟
ایلا: اره معلومه!
آزاله: ایلا خیلی برات خوشحالم!
ایلا: ممنون
آتنه: بچه ها راستی از الیکا خبر ندارید؟
آزاله: من خبر دارم. اون از اینجا به همراه یوجین رفته. اونها باهم ازدواج کردند.
الیزابت: اوه.
آریان: از اول هم معلوم بود از هم خوششون میاد.
آزاله: آره براشون خوشحالم!
الیزابت: بعد از اون همه کارایی که باهات کردند؟
آزاله: درسته بهم بدی کردن، ولی شاید باورتون نشه یروز اومدن هم از من و هم از ایان عذر خواهی کردن.
آلوینا: ازشون بعیده!
آتنه: آره
آزاله: میدونم ولی همین که عذر خواهی کردند خودش خیلی خوبه ، ماهم بخشیدیمشون.
ایلا: آزاله تو خیلی مهربونی!
آزاله: ممنون!
امیلیا تمام مدت تنها بود و داشت به اطراف نگاه میکرد.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد⭐️🌈
یک دختر به همراه استاد مارکیز وارد کلاس شد. آن دختر مثل یک آفتاب گردان بود. موهایی زرد و چشمانی قهوه ای داشت.
استاد مارکیز: سلام بچه ها! خوشحالم که دوباره میبینمتون. امیدوارم که سال خوبی رو باهم شروع کنیم و به پایان برسونیم.
و بعد به دختر اشاره کرد و ادامه داد:
ایشون امیلیا مورفی هستند و قراره از این به بعد همکلاسی شما باشند. امیلیا خودتو معرفی کن.
امیلیا: سلام به همگی ! من امیلیا هستم و از دیدنتون خوشبختم.
استاد مارکیز: خوش اومدی امیلیا ، برو اونجا بشین.
استاد مارکیز به ته کلاس اشاره کرد. امیلیا به سمت انجا رفت و نشست.
استاد مارکیز: خب امروز چون روز اوله نمیخوام بهتون سخت بگیرم، پس...
لوکاس: پس بریم تو حیاط!
استاد مارکیز: بله میخواستم همینو بگم.
همه بچه ها با دوستانشان به حیاط رفتند.
داخل حیاط:
آریان: آزاله زود باش بگو ببینم رابطت با ایان چطوره؟
آزاله: خیلی عالیه!
آلوینا: چه خوب!
ایلا: بچه ها یچیزی. منم قراره به زودی نامزد کنم.
الیزابت: اوه واقعا! با کی؟!
ایلا: با ویلیام
آتنه: انیدورام مثل آزاله خوشبخت شی!
ایلا: ممنون!
آنجلنا: الان باهم حرف میزنید؟
ایلا: اره معلومه!
آزاله: ایلا خیلی برات خوشحالم!
ایلا: ممنون
آتنه: بچه ها راستی از الیکا خبر ندارید؟
آزاله: من خبر دارم. اون از اینجا به همراه یوجین رفته. اونها باهم ازدواج کردند.
الیزابت: اوه.
آریان: از اول هم معلوم بود از هم خوششون میاد.
آزاله: آره براشون خوشحالم!
الیزابت: بعد از اون همه کارایی که باهات کردند؟
آزاله: درسته بهم بدی کردن، ولی شاید باورتون نشه یروز اومدن هم از من و هم از ایان عذر خواهی کردن.
آلوینا: ازشون بعیده!
آتنه: آره
آزاله: میدونم ولی همین که عذر خواهی کردند خودش خیلی خوبه ، ماهم بخشیدیمشون.
ایلا: آزاله تو خیلی مهربونی!
آزاله: ممنون!
امیلیا تمام مدت تنها بود و داشت به اطراف نگاه میکرد.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد⭐️🌈
۱۸.۳k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.